می توانستم همه ی پیاده روها را قدم بزنم حتی می توانستم صدها برابر حجم ریه هایم نفس بکشم
و تنها چیزی که می خواستم این بود که زمان برای ساعاتی می ایستاد و آدمها برای ساعاتی سنگ می شدند بی صدا بی تحرک ...
فقط تو می ماندی و من و همه ی پیاده روهای شهر و دستهای در هم و شانه های با هم
برای ساعاتی در شبهای مهتابی پاییزی